سالهاست
در پشت میله های افکار ... گرفتارم
سخره ام مگیر رهگذر
بگذار و بگذر !
رنج زندان تفکر کمتر از زندان جسم نیست !؟
من زندانی جهل و حماقت بندگانم
هم آنانی که می پندارند زنده اند
اما سالهاست که پای بر گور زمان دارند!!
بندگانی که به بهانه ی زندگی
بردگی پیشه دارند.
روزها یشان آکنده از خواری و ذلت
و شبهایشان آبستن خون و اشک .
مردمانی ناشنوا بر حقیقت
و کورانی چراغ بر دست.
موجودات عجیب و غریبی که
در کوچه های تنگ و تاریک عمر
بی شاخ و شمشیر زخم بر هم میزنند !!
و در اوج آرامش و سکوت ،
و یا شاید ناتوانی و عجز ،
دهانی ... همچون نهنگ
چنگالی ... به سان گرگ
زبانی ... چون کژدم
و صدایی ... مانند غوک دارند.
لنگ لنگان و سر گردان
هراس انگیز و پر هیبت
در قبرستان زندگی
تابوت خویش بر دوش دارند
و مرثیه تمدن و غرور میخوانند !!
کنون که کاروان بندگی و بردگی
بر گور بی نعش زندگی
ترانه میخواند ،
منم در اوج تنهایی
ودرزندان افکارم...
بر احوال پریش بردگان زندگی ،
دزدانه ... می خندم !!
دزدانه ... می گریم !!
ج _ علیخانی
نظرات شما عزیزان:
جوحو 
ساعت14:50---16 تير 1391
شعر هات واقعا فوق العاده هستن
mahshid 
ساعت0:59---12 تير 1391
salam,khaste nabashid,faghat mitoonam begam kheeeeeeeeeeili ghashang bood